حکایت ۱۷: پادشاه و سهوزیر
در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند. پادشاه از هر وزیر خواست تا کیسهای برداشته و به باغ قصر برود و کیسهها را برای پادشاه با میوهها و محصولات تازه پر کنند، همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمک نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کردند و هر کدام کیسهای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوهها و با کیفیتترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب میکرد تا اینکه کیسهاش پر شد. اما...
وزیر دوم با خود فکر میکرد که شاه این میوهها را برای خود نمیخواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمیکند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمیکرد تا اینکه کیسه را با میوهها پر نمود.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمیدهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود...
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسههایی که پر کردهاند بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسهاش به مدت سه ماه زندانی کنند در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
وزیر اول پیوسته از میوههای خوبی که جمعآوری کرده بود میخورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید...اما وزیر دوم، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوههای تازهای که جمعآوری کرده بود سپری کرد و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.
پ.ن:
شاید حکایت ما در باغ دنیا، مثل وزیر دوم و سوم باشد.