ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلستان سعدی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 23: هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی، طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره۱ آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن.

دهقانان، پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد.

ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۰
سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۲۲: اگر خاموش بنشینم گناه است

گروهی از حکما در حضور حضرت کسری به مصلحتی سخن همی‌ گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی؟

گفت: وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رأی شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

*گلستان سعدی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۷: مرا این سنگ چرا زدی؟

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن{مردم آزار} لشکری خشم آمد و در چاه کرد، درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.

گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟

گفت: من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.

گفت: چندین روزگار کجا بودی؟

گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

***

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

***

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

***

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

گلستان سعدی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱: ملک و پارسا

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمی را خفته دیدم نیم روز

گفتم این فتنه است خوابش برده به

***

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن چنان بد زندگانی مرده به

*برگرفته از گلستان سعدی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰