ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عبید زاکانی» ثبت شده است

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 43: خدا همه‌جا هست!

مردی دعوی خدایی می‌کرد. شهریارِ وقت، به حبسش فرمان داد.

مردی بر او بگذشت و گفت: خدا در زندان باشد؟

گفت: خدا همه‌جا حاضر است.
عبید زاکانی

پ.ن:

نکته قابل توجه این داستان، جلوگیری از انحراف عقیدتی مردم توسط سلطان و حاکم جامعه است. از یک منظر، همه کنایه‌ها و داستان‌هایی که جنبه فردی دارند، جنبه اجتماعی نیز دارند.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 42: علم نحو خوانده‌ای؟

نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟

گفت: نه.

گفت:«ضیعت نصف عمرک» [نصفِ عمرت ضایع شد]

روز دیگر تندبادی برآمد؛ کشتی غرق خواست شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟
گفت: نه.

گفت: «لقد ضیعت تمام عمرک» [پس تمام عمرت ضایع شد.]

پ.ن:

در سیاست و به طور کلی در جامعه، به همه حرفه‌ها نیازمندیم و هیچ‌کس بی‌نیاز از دیگران نیست.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 35: جامه خاص

از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کسی تعیین می‌کرد. چون به طلحک رسید، فرمود که پالانی بیارید و بدو دهید. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشیدند طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: ای بزرگان عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید.

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 34: ذکر خداوند

شخصی خانه‌ای به کرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد.

پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خداوند می‌کنند.

گفت: نیک است، اما می‌ترسم این ذکر، منجر به سجده شود.

عبید زاکانی

 

پ.ن:

دین را سپر کارهای اشتباه خود قرار دادن نیز یکی دیگر از آفت‌های ماست.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 33: درمان درد

وقتی فردی را سگ گزید، گفتند: اگر می‌خواهی درد ساکن شود آن سگ را ترید بخوران.

گفت: آنگاه هیچ سگی در جهان نماند مگر آنکه بیاید و مرا بگزد.

 

پ.ن:

لن ترضَ عنک الیهود...

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 31: مرا با مسلمانی چه کار!

خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟

گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار!

عبید زاکانی

 

پ.ن:

اسلوب این حکایت برای اهل معنا، چقدر آشناست.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 29: خدا با تو کار دارد!

دهقانی در اصفهان به در خواجه بهاءالدینِ صاحب دیوان رفت. با خواجه‌سرا گفت که با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است، با تو کاری دارد. با خواجه گفت. به احضار او اشارت کرد. چون درآمد، پرسید که تو خدائی؟

گفت:آری.

گفت: چگونه؟

گفت: حال آنکه من پیش دهِ خدا و باغِ خدا و خانه‌ی خدا بودم؛ نواب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند!

 

عبید زاکانی

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 28: در چه کاری؟

مسعود رمال در راه به مجدالدین همایونشاه رسید.

مسعود پرسید که در چه کاری؟

گفت: چیزی نمی‌کارم که به کار آید.

گفت: پدرت نیز چنین بود، هرگز چیزی نکاشت که به کار آید.

 

پیام اخلاقی:

این دور باطل را شما باید بشکنید؛ حسرت پیشینیان را نخورید و چیزی بکارید که فردا به کار آید.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 27: دعوی خدایی

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست که مردم در زمان خلفا دعوی خدائی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟

گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می‌آید و نه از پیغامبر!

 

عبید زاکانی

پ.ن:

کاد الفقر أن یکون کفرا.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 26: آرمانِ دزدی!

ابوبکر ربانی اکثر شبها به دزدی می‌رفت و چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون در خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟
گفت: این دستار آورده‌ام.

گفت: این که از آن خود توست.

گفت: خاموش! تو ندانی؛ از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدیم باطل نشود.

 

عبید زاکانی

پ.ن:

برخی از حضرات سیاسیون نیز برای باطل نشدن آرمانی که برای خودشان تعریف کرده‌اند، اینگونه ماله‌کشی می‌فرمایند.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 25: با شما نیز آن کنم که با آن دِه دیگر کردم

درویشی به در دهی رسید جمعی کدخدایان را دید آن جا نشسته، گفت: چیزی بدهید وگرنه با شما نیز آن کنم که با دِه دیگر کردم.

ایشان بترسیدند گفتند: مبادا او ولی‌خدا یا ساحری باشد و خرابی‌ای از او به ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از او پرسیدند که با آن دِه دیگر، چه کردی؟

گفت: آنجا سوال کردم، هیچ به من ندادند، آن دِه رها کردم و اینجا آمدم. اگر شما نیز چیزی به من نمی‌دادید، این دِه رها می‌کردم و به دِه دیگر می‌رفتم.

عبید زاکانی

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 24: جامه سلطان، جامه طلخک

سلطان محمود در زمستانی سخت، به طلخک گفت که با این جامه‌ی یک لا در این سرما چه می‌کنی که من با این همه جامه می لرزم؟

گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.

گفت: مگر تو چه کرده ای؟

گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام!

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱۳: قاضی و رشوه

ترکمنی با یکی دعوا داشت.

کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضی رشوت برد.

قاضی بستد و طرف ترکمن گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به ترکمن داد.

بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد.

ترکمن را بخواست که در مکتوب سهوی است، بیاور تا اصلاح کنم.

ترکمن گفت: در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد.

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱۱: ندیم بادمجان!

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند.
خوشش آمد گفت:بادمجان طعامی است خوش!
ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد،گفت: بادمجان سخت مضر چیزی است!
ندیم باز در مضرت بادمجان، سخن پردازی کرد.
سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش میگفتی!
گفت: من ندیم توام نه بادمجان، مرا چیزی می‌باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را.

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۶: ادعای چهارم

مهدی خلیفه، در شکار از لشکرش جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که درخانه موجود بود و کوزه‌ای شراب پیش آورد.
چون کاسه‌ای بخوردند، مهدی گفت:من‌ یکی از خواص مهدی‌ام،
کاسه دوم بخوردند، گفت: یکی از امرای مهدی‌ام.
کاسه سیم  بخوردند، گفت: من مهدی‌ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت:
کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه دیگر بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می‌گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی می‌دهم که تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)
 
عبید زاکانی
۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۴: فرزند درویشان یا فرزند بزرگان

زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟

- گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری.

گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟

- گفت: ظلم و خانه براندازی!!!

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۲: السلام علیک یا الله

اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده، گفت: السلام‌علیک یا الله!!!

گفت: من الله نیستم.

گفت‌: یا جبرئیل!!!

گفت: من جبرئیل نیستم.

گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟ تو نیز به زیرآی و در میان مردمان بنشین.

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰